رؤیا نوش...
بزن بر جان من آتش بسوزان سینه را وا کن
بکش بر قلب من خنجر و آهم را تماشا کن
ببر سر را از این پیکر ببر تا می توانی سر
به سوئی در فکن دل را، بیا و باز حاشا کن
بپیچان هر چه می خواهی دو زلف ناز مشکینت
کمندی ساز این گردن بکش در بند و غوغا کن
برقصان چشم هایم را میان حس لبهایت
لبی واگو کن از احساس، بگو حل معما کن
چنان در قلبم افتادی که جانم را در آتش زد
تو این قلب رویا نوش بیا کار مسیحا کن
قدم بگذار این سر خاک پای توست می دانی
قدم با ناز بگذار و دلم را باز شیدا کن
10 /10/1381